۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

توی روم وایساد گفت - ینی داد زد - که ازت متنفرم؛ گفتم قبلنم گفتی، و گه خوردی ازون موقع تاحالا ازم متنفری. دستام توی جیبای شلوارم بود و داشتم بازی می‌کردم برا خودم، جیبای شلوارم همیشه شلوغ بوده، پز از فندک و کیلید و سیگار و گوشی و زهرمار سرگرم کننده. اون دستاش توی دستمال کاغذیش بود یا برعکس، و قلپ قلپ اشک می‌ریخت. گفتم گریه می‌کنی که بری تو موضع ضعف دلم برات بسوزه؟ تخممم نیست. من خیلی وقته که گریه کردن تخمم نیست، از وقتی اکبر مُرد. این جمله آخر و نگفتم البته، ولی ادامه دادم که لباسات و بپوش و تمومش کن بریم، یا برو. وایساده بود بر و بر من و نگا می‌کرد و یه چیزایی می‌گفت که نمی‌شنیدم، یا اگه می‌شنیدم نمی‌فهمیدم.
دعوا ازونجا شرو شده بود که منِ عن حوصله نکردم صبح اول صبح ببوسمش بگم صببخیر یا بغلش کنم یا  انوع و اقسام کُسرفتاریهای محبتانه‌ی دیگه. و وقتی ازم توضیح خواست بابت رفتارم گفتم که من همین عنی هستم که هستم، پارسالم همین بودم، بیست سال دیگه‌م همینم. و اون به کسری از ثانیه ازم متنفر شد. قضیه یه ساعتی ادامه داشت.دیدم فایده نداره ول کن نیست، کولم رو از دوشم درآوردم گرفتم خوابیدم.
پاشد رفت، درم نبست پشت سرش.

هیچ نظری موجود نیست: