۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

تولدت از الان مبارک، من دیگه مثل قدیم حوصله ندارم غافلگیرت کنم، حوصله هیجان ندارم، قلبم ضعیف شده، نمیکشه. دیگه گذشت اون زمین که تو حیاط یا رو بوم، میشستیم با پودر و آب، پهن میکردیم تو آفتاب. حالا غروب که میشه دلم تالاپی میوفته تو اتوبان همت، نازی ناز کن میخونه برا خودش. توئم خودت از طرف خودت برو خداحافظ گری کوپر کادو بخر بعدم هر کجا سازی شنیدی، از دلی رازی شنیدی، شعر و آوازی شنیدی، چون شدی گرم شنیدن، وقت آه از دل کشیدن، یاد من کن. یاد من کن. نه این که دوست نداشته باشم، نه. فقط احساس میکنم تموم شدم دیگه حوصله‌شم ندارم دوباره به روزای اوجمون برگردیم.‏

+

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

غروب آفتاب خیلی غمنگیزه

پسر داییم مرد. تقریبن هیچ برام مهم نبود که هیچ، ناراحتم نشدم. معاشرت نداشتیم خوشمم نمیومد ازش، کم پیش میاد از فامیلامون خوشم بیاد. با این یه بارم چند سال پیش دعوا کرده بودم دیگه نور در نور شده بود. فقط همیشه به این فکر میکردم که لابد رو فش عمه حساس نیست هرکی بهش فش بده برمیگرده به مامانم، بیشتر ازش عنم میگرفت. امروز نمیدونم چی شد خواسته یا ناخواسته پاشدم رفتم مراسمش، تشییع جنازه اینا. گفتم میرم یه دوری میزنم برا جالبیش. یه ساعت بعد نمیدونم باز چی شد خواسته یا ناخواسته دیدم دم در سردخونه‌ی بیمارستانم زیر تابوتش و گرفتم گذاشتم تو آمبولانس. جالبتر اینکه خواسته یا ناخواسته‌تر باز یه ساعت بعد پشت در غسالخونه بودم. نشسته بودم یه گوشه مشغول مردنم بودم که داییم صدام کرد گفت بیا تو کمک میخوایم. دفعه‌ی اولی بود که مرده از نزدیک میدیدم و دفعه‌ی اولم شد که به مرده دست زدم. پاش و گرفتم از رو سنگ غسالخونه گذاشتیمش رو تختی که کفنش آماده پیچیده شدن بود. گذاشتیمش اونور همینجور زل زده بودم به پاهاش، یه رنگی بین زرد و سفید بود، شیری اینا. سردم بود، دستم خیس شده بود و سرد. همینجور بی حرکت مونده بودم که یکی گفت برو بیرون حالت بد میشه، گفتم ها؟ یهو دور و برم و دیدم خایه کردم. من کجا اینجا کجا، جالبیه قضیه کجا. زدم بیرون رفتم پیش راننده آمبولانسه سیگار کشیدیم سر صحبت و وا کردیم. پسرداییم و بردیم خونه که باهاش خدافظی کنن، دخترش گریه میکرد میگفت بابا کجا میری، رانندهه پیشم بود برگشت گفت کجا میری چیه دیگه رفت تموم شد، بعد ادامه داد که بدبختی جدیدن همه‌م جوون جوونی میمیرن، آمار ما همه سن مرده‌ها اومده پایین زمون شاه اینجور نبود، اینا غذای سالمم نمیدن به ملت که همینجور بکشنشون.

۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

آقا من دارم فاک پشت فاک جر میخورم هیشکی تخمش نی، خودمم تخمم نی. قدیما اینجور نبود، اقلن ناراحت میشدم قیافم عوض میشد شبیه شلمان خسته میشدم، الان یه ساله کلن شبیه بیگلی بیگلیم، موهام و بلند کردم گوشام بمونه پشتش ملوم نشه ازینور قوس دماغم بیشتر شده. دیگه ببین چقد بدبخت شدم چشم تو چشم دختره نگا میکنم میگم میشه من و انقد اذیت نکنی؟
امروز شد یه سال که گواهی‌نامم اعتبار نداره، می‌خوام برم بگم اصلن من این و هشتاد و پنج نگرفتم که شیش سال گذشته باشه، فوق فوقش هشتاد و هفت گرفتم الان تازه یه سالم از اعتبارش مونده. خیلی اصرار کردنم اکسپلین میکنم براشون، میگم که کلک زدم یکی دو سال عمرم این وسط اضافه بوده لایی رد کردم. مثلن از پاییز هشتاد و هفت تا اردیبهشت هشتاد و نهش که کلن به حساب نمیام. ملتفتی که گلم؟

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

یه شب تابستون بود همین امسال، تو ایوون خوابیده بودم، گذاشتم آستان جانان پلی شه. حالم خوش نبود، چسناله نیست اینی که میگم داستانیه برا خودش. با الناز کات کرده بودم اعصاب مصابم بگا بود. دوسش داشتم همیشه از همون دو سه سال پیش که هفت‌تیر دیدمش، انقد که عن بود هی بیشتر دوسش داشتم.
آستان جانان یه چیز خاصی داره، پرویز مشکاتیان انقد آروم مضراب میزنه که انگار نشسته واسه خودش دم گرفته کاری با کار کسی نداره، ناصر فرهنگفرم قربونش بشم صدای سازش و انداخته زیر پنجه میکشه انگار داره آدم و مشت و مال میده، شجریانم اون وسط پاش و انداخته رو پاش داستان تعریف میکنه قشنگ، شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست، گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد... یه بیات ترکیه که دل بدی بهش میشه ازین عشق مشقا که بگاییشم حال میده بهت.
اون شب تا صب این برا خودش میخوند من داشتم داستان گوش میدادم، هوام سرد بود، رفتم زیر پتو با نسیم چت کردم تا گرگ و میش شد گرفتم خوابیدم. هیچی دیگه، میخواستم بگم آستان جانان خیلی خوبه، النازم خیلی دوست داشتم، حسرت روزهای رفته رم نمیخورم، بجز اون شب که حسابش جداست.

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

هفته اول خدمت انقد حالم کیری بود رفتم به فرمانده آموزشیمون گفتم من میخوام برم گروه موزیک طبل بزنم، نگام کرد خندید گفت برو دنبال بازیت تازه اول آموزشیته، عینن تو فیلما گفتم من این چیزا حالیم نمیشه نمیتونم ساز نزنم دارم مریض می‌شم. ناخون مضرابم و نشونش دادم گفتم ببین من با این ساز میزنم بلدم الکی نمیگم بذار برم تو گروه موزیک، گفت نمیشه باید آموزشیت تموم شه از کس موتوری در بیای، فرستادم پیش فرمانده گردان اونم رید بهم. غروبا نماز و حسینیه رو میپیچوندم میرفتم میشستم پشت دسشویی یگان تاریک شدن هوا رو تماشا میکردم واسه خودم، تو همون مسیر نگام صدای تمرین گروه موزیکم میومد، مارش صبحگاه و شامگاه تمرین میکردن، مارش رژه، یه دونه طبل بزرگ، سه تا طبل کوچیک. چن روز بعدش تو میدون صبحگاه داشتیم رژه میرفتیم من صف آخر ژسه‌م و انداخته بودم دوشم را میرفتم کیرمم نبود کدوم طبل زیر تخم چپمه کدوم زیر تخم راست. اومد از صف کشیدم بیرون گفت بیا برو گمشو بشین پیش طبالا واسه خودت عشق کن، ریدی با این رژه رفتنت.

امروز داشتم اینارو برا دانیال تعریف میکردم، همین امروزم فهمیدم اسمش دانیاله، دانیال و میگم. سه سال پیش که از پله‌های کارگاه سازسازیه استاد قوامی رفتم پایین دیدمش با یه لباس یشمی خاک گرفته و کله‌ی بی مو و ریش بلند، سرش شلوغ بود سازم و که پای داداشم رفته بود روش گوشیش شیکسته بود ازم گرفت و بدون دیالوگ اضافه‌ای گفت فردا بیاید آماده‌ست. اما امروز سرش خلوت بود، تنهائم بود. نشستیم سیگار کشیدیم گل گفتیم گل شنفتیم، مولانا خوند برام سعدی خوند برام کس گفت برام. تند تند پشت هم خاطره میگفت حکایت میگفت، ازین آدما بود که کلی حرف تو کلشونه و کلی گل درشتن، در عین حال انقد خوب و دوست داشتنی ارتباط برقرار میکنن که آدم دلش میخواد بکشه پایین بهشون بده. گفت چهار ساله هرروز میاد کارگاه ساز میسازه، روز تعطیل روز عید روز عاشورا. گفت هی یدونه تار میسازه میگه ایول ایول چه حالی داد بعدی و شروع میکنه ساختن. گفت سربازی نرفته ولی اگه پاسپورت داشت پیاده میرفت هند مرتاض میشد. نفمیدم یه ربع شد نیم ساعت شد چقد شد پیشش بودم ولی آخر سر حرفی که همون سه سال پیش میخواستم بزنم و سرش شلوغ بود نزدم و بهش زدم و گفتم که کارگر نمیخوان؟ گفتم حاضرم بدون حقوق برم پیشش و ازش ردیف درس بگیرم بجا حقوق. گفتم خودم تو کار چوبم، نجارم یه جورایی. دستش و زد رو شونم یه حکایت دیگه تعریف کرد و گفت دمت گرم ملومه با عشقی ولی کارگاه برا آقای قوامیه و اونم میدونم که کارگر نمیگیره، بگی بهشم کیر میخوری.

داشتم خدافظی میکردم باهاش گفت ولی یه چی بگم بهت؟ چشمات خیلی قشنگه، گفتم آره مژه‌هام بلنده بچه بودم دختر همسایه‌مون سر خاله بازی میکند میبرد باهاشون جق میزد، ولی چه فایده؟

+

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

امروز داشتم به اولین دختری که باهاش سکس داشتم فکر میکردم، و به این فکر میکردم که چرا اسمش یادم نمیاد، قیافش یادمه موهاش بلوند بود لاغر بود عینکی بود یه ماه باهم دوست بودیم یه بار رفتیم جمهوری آب طالبی خوردیم یه بارم از یزد برام پشمک آورده بود، حتی کادو مادو یادگاری مادگاری کسشر مسشرم دارم ازش؛ ولی اسمش یادم نمیاد. دو به شکم بین هدا و مینا ولی در عین حال مطمئنم یه چی دیگه بود. کرمم گرفته اسمش یادم بیاد دیگه، بعضی وقتا کرمم میگیره یه کاری و بکنم، همه‌ی آدما بعضی وقتا کرمشون میگیره یه کاری بکنن، کلن. واسه اینم کرمم گرفته که یه روز بشینم خاطراتم و برا پسرم بگم زندگی نامم و بنویسه، چن وقته تنها امیدم تو زندگی پسرمه، که با این شرایط خدا رو چه دیدی یهو دیدی اسم مامانشم یادم رفت موقع تعریف کردن اون وقت خر بیار باقالی بار کن. خلاصش کنم، زندگی کیریه

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

من تو خواب بهت اسمس دادم، نگو نه. ساعت سه یه رب کم بود. گوشیم اونور تخت تو شارژ، صابر و لگد کردم تا ورش داشتم. پس اینهمه زحمت بدون دلیل نبوده، حتمن بهت اسمس دادم. توشم نوشتم سلام خوبی؟ اگه مزاحم نیستم میشه بپرسم فردا کجایی؟ و در ادامه نیم ساعت وقتت و بهم میدی؟ اما تو تو بیداری جوابم  و ندادی، صبش که پاشدم. این و دیگه نمیتونی انکار کنی که، حالا میگیم اسمس دادن من خواب بود، جواب ندادن تو بیداری بود. البته متن اسمس و یادم نیست خوب. یادم رفته بعد چهار سال چجوری اسمس میدادم بهت. میگفتم سلام؟ خوبی؟ عزیزم؟ مزاحمم؟ من؟ بیخیال. به هر حال من اسمسم و دادم، دینم و ادا کردم. حالا نوبت توئه.

+ 

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

توی روم وایساد گفت - ینی داد زد - که ازت متنفرم؛ گفتم قبلنم گفتی، و گه خوردی ازون موقع تاحالا ازم متنفری. دستام توی جیبای شلوارم بود و داشتم بازی می‌کردم برا خودم، جیبای شلوارم همیشه شلوغ بوده، پز از فندک و کیلید و سیگار و گوشی و زهرمار سرگرم کننده. اون دستاش توی دستمال کاغذیش بود یا برعکس، و قلپ قلپ اشک می‌ریخت. گفتم گریه می‌کنی که بری تو موضع ضعف دلم برات بسوزه؟ تخممم نیست. من خیلی وقته که گریه کردن تخمم نیست، از وقتی اکبر مُرد. این جمله آخر و نگفتم البته، ولی ادامه دادم که لباسات و بپوش و تمومش کن بریم، یا برو. وایساده بود بر و بر من و نگا می‌کرد و یه چیزایی می‌گفت که نمی‌شنیدم، یا اگه می‌شنیدم نمی‌فهمیدم.
دعوا ازونجا شرو شده بود که منِ عن حوصله نکردم صبح اول صبح ببوسمش بگم صببخیر یا بغلش کنم یا  انوع و اقسام کُسرفتاریهای محبتانه‌ی دیگه. و وقتی ازم توضیح خواست بابت رفتارم گفتم که من همین عنی هستم که هستم، پارسالم همین بودم، بیست سال دیگه‌م همینم. و اون به کسری از ثانیه ازم متنفر شد. قضیه یه ساعتی ادامه داشت.دیدم فایده نداره ول کن نیست، کولم رو از دوشم درآوردم گرفتم خوابیدم.
پاشد رفت، درم نبست پشت سرش.

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

من یا حرف نمیزنم یا کس میگم، یه جوریم میگم که همه باورشون شه. دلم نمیخواد کسی بفمه واقعیت و. بر خلاف باور غلط خیلیا واقعیت برا تو فیلماست ما داریم کیری زندگی میکنیم. الان دو سه ساله نشده بشینم با کسی حرف بزنم بگم چمه. شاید فک کنید چیزیم نی دارم کس میگم، ولی من تفره میرم که نفمید، خوبم این کارو بلدم، از بابام یاد گرفتم.
تو پاراگراف قبلی سه بار کس گفتم، دو بارم حرفی و میتونستم بزنم واقعیت و روشن کنه ولی نگفتم که خودش میشه پنهون کاری، ینی دروغ. دروغم ینی فیلم. پس ینی واقعیت. همینجوری تعمیمش بدیم بخندیم.
تو این دو سه سال یه بار موقه سکس از دهنم پرید به یکی گفتم دوست دارم، یه بارم  از دهن یکی پرید گفت دوسم داری؟ عینن تو فیلما. ادامه‌ی تعمیم. قاه قاه حضار.