۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

هفته اول خدمت انقد حالم کیری بود رفتم به فرمانده آموزشیمون گفتم من میخوام برم گروه موزیک طبل بزنم، نگام کرد خندید گفت برو دنبال بازیت تازه اول آموزشیته، عینن تو فیلما گفتم من این چیزا حالیم نمیشه نمیتونم ساز نزنم دارم مریض می‌شم. ناخون مضرابم و نشونش دادم گفتم ببین من با این ساز میزنم بلدم الکی نمیگم بذار برم تو گروه موزیک، گفت نمیشه باید آموزشیت تموم شه از کس موتوری در بیای، فرستادم پیش فرمانده گردان اونم رید بهم. غروبا نماز و حسینیه رو میپیچوندم میرفتم میشستم پشت دسشویی یگان تاریک شدن هوا رو تماشا میکردم واسه خودم، تو همون مسیر نگام صدای تمرین گروه موزیکم میومد، مارش صبحگاه و شامگاه تمرین میکردن، مارش رژه، یه دونه طبل بزرگ، سه تا طبل کوچیک. چن روز بعدش تو میدون صبحگاه داشتیم رژه میرفتیم من صف آخر ژسه‌م و انداخته بودم دوشم را میرفتم کیرمم نبود کدوم طبل زیر تخم چپمه کدوم زیر تخم راست. اومد از صف کشیدم بیرون گفت بیا برو گمشو بشین پیش طبالا واسه خودت عشق کن، ریدی با این رژه رفتنت.

امروز داشتم اینارو برا دانیال تعریف میکردم، همین امروزم فهمیدم اسمش دانیاله، دانیال و میگم. سه سال پیش که از پله‌های کارگاه سازسازیه استاد قوامی رفتم پایین دیدمش با یه لباس یشمی خاک گرفته و کله‌ی بی مو و ریش بلند، سرش شلوغ بود سازم و که پای داداشم رفته بود روش گوشیش شیکسته بود ازم گرفت و بدون دیالوگ اضافه‌ای گفت فردا بیاید آماده‌ست. اما امروز سرش خلوت بود، تنهائم بود. نشستیم سیگار کشیدیم گل گفتیم گل شنفتیم، مولانا خوند برام سعدی خوند برام کس گفت برام. تند تند پشت هم خاطره میگفت حکایت میگفت، ازین آدما بود که کلی حرف تو کلشونه و کلی گل درشتن، در عین حال انقد خوب و دوست داشتنی ارتباط برقرار میکنن که آدم دلش میخواد بکشه پایین بهشون بده. گفت چهار ساله هرروز میاد کارگاه ساز میسازه، روز تعطیل روز عید روز عاشورا. گفت هی یدونه تار میسازه میگه ایول ایول چه حالی داد بعدی و شروع میکنه ساختن. گفت سربازی نرفته ولی اگه پاسپورت داشت پیاده میرفت هند مرتاض میشد. نفمیدم یه ربع شد نیم ساعت شد چقد شد پیشش بودم ولی آخر سر حرفی که همون سه سال پیش میخواستم بزنم و سرش شلوغ بود نزدم و بهش زدم و گفتم که کارگر نمیخوان؟ گفتم حاضرم بدون حقوق برم پیشش و ازش ردیف درس بگیرم بجا حقوق. گفتم خودم تو کار چوبم، نجارم یه جورایی. دستش و زد رو شونم یه حکایت دیگه تعریف کرد و گفت دمت گرم ملومه با عشقی ولی کارگاه برا آقای قوامیه و اونم میدونم که کارگر نمیگیره، بگی بهشم کیر میخوری.

داشتم خدافظی میکردم باهاش گفت ولی یه چی بگم بهت؟ چشمات خیلی قشنگه، گفتم آره مژه‌هام بلنده بچه بودم دختر همسایه‌مون سر خاله بازی میکند میبرد باهاشون جق میزد، ولی چه فایده؟

+

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بچه بودم دختر همسایه‌مون سر خاله بازی میکند میبرد باهاشون جق میزد


اي‌واي اي‌واي