۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

یه شب تابستون بود همین امسال، تو ایوون خوابیده بودم، گذاشتم آستان جانان پلی شه. حالم خوش نبود، چسناله نیست اینی که میگم داستانیه برا خودش. با الناز کات کرده بودم اعصاب مصابم بگا بود. دوسش داشتم همیشه از همون دو سه سال پیش که هفت‌تیر دیدمش، انقد که عن بود هی بیشتر دوسش داشتم.
آستان جانان یه چیز خاصی داره، پرویز مشکاتیان انقد آروم مضراب میزنه که انگار نشسته واسه خودش دم گرفته کاری با کار کسی نداره، ناصر فرهنگفرم قربونش بشم صدای سازش و انداخته زیر پنجه میکشه انگار داره آدم و مشت و مال میده، شجریانم اون وسط پاش و انداخته رو پاش داستان تعریف میکنه قشنگ، شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست، گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد... یه بیات ترکیه که دل بدی بهش میشه ازین عشق مشقا که بگاییشم حال میده بهت.
اون شب تا صب این برا خودش میخوند من داشتم داستان گوش میدادم، هوام سرد بود، رفتم زیر پتو با نسیم چت کردم تا گرگ و میش شد گرفتم خوابیدم. هیچی دیگه، میخواستم بگم آستان جانان خیلی خوبه، النازم خیلی دوست داشتم، حسرت روزهای رفته رم نمیخورم، بجز اون شب که حسابش جداست.

هیچ نظری موجود نیست: