۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

غروب آفتاب خیلی غمنگیزه

پسر داییم مرد. تقریبن هیچ برام مهم نبود که هیچ، ناراحتم نشدم. معاشرت نداشتیم خوشمم نمیومد ازش، کم پیش میاد از فامیلامون خوشم بیاد. با این یه بارم چند سال پیش دعوا کرده بودم دیگه نور در نور شده بود. فقط همیشه به این فکر میکردم که لابد رو فش عمه حساس نیست هرکی بهش فش بده برمیگرده به مامانم، بیشتر ازش عنم میگرفت. امروز نمیدونم چی شد خواسته یا ناخواسته پاشدم رفتم مراسمش، تشییع جنازه اینا. گفتم میرم یه دوری میزنم برا جالبیش. یه ساعت بعد نمیدونم باز چی شد خواسته یا ناخواسته دیدم دم در سردخونه‌ی بیمارستانم زیر تابوتش و گرفتم گذاشتم تو آمبولانس. جالبتر اینکه خواسته یا ناخواسته‌تر باز یه ساعت بعد پشت در غسالخونه بودم. نشسته بودم یه گوشه مشغول مردنم بودم که داییم صدام کرد گفت بیا تو کمک میخوایم. دفعه‌ی اولی بود که مرده از نزدیک میدیدم و دفعه‌ی اولم شد که به مرده دست زدم. پاش و گرفتم از رو سنگ غسالخونه گذاشتیمش رو تختی که کفنش آماده پیچیده شدن بود. گذاشتیمش اونور همینجور زل زده بودم به پاهاش، یه رنگی بین زرد و سفید بود، شیری اینا. سردم بود، دستم خیس شده بود و سرد. همینجور بی حرکت مونده بودم که یکی گفت برو بیرون حالت بد میشه، گفتم ها؟ یهو دور و برم و دیدم خایه کردم. من کجا اینجا کجا، جالبیه قضیه کجا. زدم بیرون رفتم پیش راننده آمبولانسه سیگار کشیدیم سر صحبت و وا کردیم. پسرداییم و بردیم خونه که باهاش خدافظی کنن، دخترش گریه میکرد میگفت بابا کجا میری، رانندهه پیشم بود برگشت گفت کجا میری چیه دیگه رفت تموم شد، بعد ادامه داد که بدبختی جدیدن همه‌م جوون جوونی میمیرن، آمار ما همه سن مرده‌ها اومده پایین زمون شاه اینجور نبود، اینا غذای سالمم نمیدن به ملت که همینجور بکشنشون.

هیچ نظری موجود نیست: